جغدی پیر
هیس ! مبادا سخنی، جوی آرام
از بَر درّه بغلتید و برفت
آفتاب از نگهش سرَد به خاک
پرشی کرد و برنجید برفت.
درهمه جنگِل مغموم، دگر
نیست زیبا صنمان را خبری
دل ربائی ز پی استهزا
خنده ئی کرد و پس آنگه گذری.
این زمان بالش درخونش فرو
جغد بر سنگ نشسته ست خموش
هیس ! مبادا سخنی، جغدی پیر
پای در قیر به ره دارد گوش.
جنگل کلارزمی شهریورسال۱۳۲۰